نگاه آهو – آرش حجازی
بخش اول
عشق تو شد، چون پیشهام
(پاییز ۱۳۵۷ – تابستان ۱۳۵۹)
[قسمت قبل را اینجا بخوانید]
[به صفحه فهرست برگردید]
4
دو ماه آخر مدرسه مثل برق تمام شد. معلمها دستور دادند صفحات اول کتابهای درسیمان را که عکس شاه و خانوادهی سلطنتی بود پاره کنیم و در حیاط مدرسه آتش بزنیم. فصلهایی هم که به عظمت شاه و مهربانیاش میپرداخت، به همین سرنوشت دچار شد. از سه کانال تلویزیونی که داشتیم، دو تایش را بستند و از آنجا که اغلب کارمندهای رادیو و تلویزیون را اخراج کرده بودند و فرصت برنامهریزی پیش نیامده بود، همان یک کانال باقی مانده هم فقط سه ساعت در روز برنامه پخش میکرد و همین برنامهها هم اغلب به اخبار، قرائت قرآن و سرودهای انقلابی اختصاص داشت.
تابستان که رسید، مامان بالاخره مدرکش را گرفت و در کنکور در رشتهی پرستاری قبول شد. خانهمان را عوض کردیم و به خانهی بزرگتری با استخر در خیابان پاسداران رفتیم. بابا فقط به این علت وسعش به این خانه رسید که صاحبخانه از ترس دستگیری به خاطر همکاری با شاه، از ایران فرار کرده بود و دنبال خانوادهی آبرومندی میگشت تا خانهاش را به آنها بسپرد، بدون اینکه آن را بالا بکشند. آن خانه، با استخر و باغ بزرگ پر از درختهای میوهاش، بهخصوص خرمالوهایش، دورهی تازهای را در زندگی من رقم زد: برای مدتی شاد بودم. همان تابستان بود که اولین بار با امام خمینی ملاقات کردم.
مادربزرگم که میخواست کمکم کند فاجعهی مرگ آزاده را فراموش کنم، اعتقاد داشت که باید مدتی بروم قم و پیش او بمانم. بابا مخالف بود. مادر معتقد بود ایمان مذهبی میتواند کمکم کند رنجم را تحمل کنم، اما بابا اعتقاد داشت که بودن کنار خانواده برایم مهمتر است. بعد مادر کارت برندهاش را رو کرد. به من قول داد که اگر با او به قم بروم، مرا به دیدن امام خمینی میبرد. پیشنهادش وسوسهانگیزتر از حد مقاومت من بود. اگر امام را میدیدم، میتوانستم تا مدتها به همکلاسیهایم فخر بفروشم. ضمناً سؤال خیلی مهمی هم از امام داشتم.
بابا سرانجام اجازه داد بروم. صبح خیلی زود راه افتادیم تا گرمای تابستان کمتر اذیتمان کند. دو بار اتوبوس عوض کردیم تا به ترمینال جنوب رسیدیم و بلیت قم را خریدیم. مادر برایم ساندویچ و نوشابه خرید و راه افتادیم.
میان تهران و قم بیابانی حائل است، شنزاری زرد که از هر طرف تا افق گسترده است، تا به آسمان بیابر بپیوندد. آن سالها اتوبوسها تهویهی مطبوع نداشتند و همین که آفتاب بالا آمد، همه شروع کردند به عرق ریختن و خودشان را باد زدن. روز قبل از شروع ماه رمضان بود و همه از فکر اینکه ماه روزه را در شهر مقدس قم شروع میکنند، هیجانزده بودند و هرازگاهی یکی داد میزد: «برای سلامتی امام خمینی صلوات!»، «برای سلامتی آقای راننده صلوات!»، «برای سلامتی خودتون صلوات!» و همه با هم میگفتند: «اللــــهم صل علی محمد، و آل محمد». من و مادر هم که سید بودیم، قاعدتاً باید بلندتر از همه داد میزدیم، البته مادر زیر لب صلوات میفرستاد تا نامحرم صدایش را نشنود، ولی من از ته جگرم داد میزدم تا سیادتم را به رخ همه بکشم. آن روزها موضوع سیادت خیلی جدی بود. خود خمینی هم سید بود و همین اولاد پیغمبر بودن، ذهن پیشگوییزدهی مردم را تحریک میکرد که بیشتر از هزار سال بود که در انتظار آمدن فرزند پیغمبر بودند تا ستونهای طاغوت را بلرزاند. سید بودن برای مادر خیلی مهم بود. عنوان سید نوعی مرجعیت خلق میکرد و مردم به سیدها اعتماد داشتند. برای همین، مادر معتقد بود که به عنوان حاملان خون پیامبر و علی، باید مراقب مردم باشیم، به آنها برسیم و وقت کمک یاریشان کنیم.
برای همین سیدها اجازه داشتند شال سبز ببندند تا مردم آنها را شناسایی کنند، چرا که سبز رنگ خانوادهی پیغمبر بود. در سال 1388، همین شال سبز بود که شد نماد انتخاباتی میرحسین موسوی که سید بود. طرفدارهای موسوی به سرعت رنگ سبز را ترویج دادند و بعد شد نماد اعتراض علیه تقلب در انتخابات و بعد هم شد نماد فراخوان برای دموکراسی. بنا به مذهب شیعه، رنگ سبز نماد ذات حقیقی اسلام است: صلح و برکت، و 1400 سال پیش از تأسیس سازمان صلح سبز (گرین پیس)، رنگ سبز نماد صلح و برکت بود.
اینها را مادر در راه قم برایم میگفت و اولین درسهای مذهبی را در آن گرمای طاقتفرسای آن بیابان بیپایان به من داد. اما کمکم کرد ذهنم را از سرابی که مدام در جاده ظاهر و محو میشد منحرف کنم. سفیدی دریاچهی نمک و صلواتهای مکرر مسافرها، تنها سرگرمیمان در آن جاده بود.
بعد از دو ساعت سفر توانفرسا، صحنه عوض شد و تعداد صلواتها و شدت آنها بالا گرفت: گنبد طلایی حرم در افق ظاهر شده بود و جای سراب را گرفته بود. ظاهراً این نقطهی اوج آن سفر زیارتی بود: زائرها گرما و کسالت و جادهی پر از چاله و چوله و صدای گوشخراش موتور اتوبوس را تحمل کرده بودند، فقط برای اینکه گنبد طلایی حرم حضرت معصومه را ببینند. رسیده بودیم!
چند سال بعد اتوبان تهران قم راه افتاد و سفر خیلی کوتاهتر و آسانتر شد، به خصوص که اتوبوسها هم دیگر کولر داشتند و بین راه هم توقفگاههایی ساخته بودند. اما این مدرنسازی به نوعی جادوی دیدن گنبد از راه دور را از بین برد. امروز قم شهر خیلی بزرگی شده و حتی اگر وسط شهر بایستید، باید کلی بگردید تا گنبد طلا را پیدا کنید.
مادر اتاقی در خانهی حاجخانمی اجاره کرده بود که باغچهی کوچکی داشت. حاجخانم پیر تنها زندگی میکرد و هر روز غروب یکی از بچههای متعددش به دیدنش میآمد. اتاق را خیلی ارزان به مادر اجاره داده بود تا همصحبتش باشد. خانهاش فقط پنج دقیقه با حرم فاصله داشت، و بنابراین بعد از ناهار و خواب بعدازظهر، عازم زیارت شدیم.
اصلاً نمیفهمیدم چرا حضرت معصومه اینقدر مهم است. تا مدتها به نظرم میآمد که کار مهمی نکرده که شایستهی چنین احترام ویژهای باشد. تمام ایران پربود از امامزادههایی که برادران حضرت معصومه بودند، اما حضرت معصومه بود که قم را به یکی از مهمترین مراکز مذهبی ایران مبدل کرده بود. اما بعد که با اساطیر ایرانی بیشتر آشنا شدم، برای خودم به یک جمعبندی رسیدم: معصومه یعنی بیگناه، همانطور که آناهیتا، ایزدبانوی چشمهها و رودها و دریاها، که موکل بر باروری، شفا و حکمت است، یعنی بیگناه. مردم بیابان و برهوت که به شدت پیرو آناهیتا بودند، در گرامیداشت او معابدی میساختند تا او را تشویق کنند آب جاری کند و به سرزمینشان برکت بیاورد. آیا قم هم میزبان معبدی کهن از آناهیتا بود؟ این تنها باری نبود که بر رسوم و آثار تاریخی اصیل ایرانی، نقابی اسلامی قرار میگرفت: کوه بیبی شهربانو در شهر ری مطمئناً یک معبد قدیمی آناهیتا بود و آرامگاه کوروش در پاسارگاد تا همین صد سال پیش به مقبرهی مادر سلیمان معروف بود.
البته هیچکدام از این مسائل برای شیفتگان حضرت معصومه که هر روز غروب برای زیارت به حرم میآمدند، مهم نبود؛ از جمله مادر. صدها نفر در صحن حرم بودند، شاید بیشتر از هزار نفر، و خودشان را آمادهی ماه رمضان، مهمانی خدا، میکردند. هرچند من هیچوقت نفهمیدم چرا در ماه مهمانی خدا هیچکس اجازه ندارد چیزی بخورد یا بنوشد.
شاید نصف جمعیت طلبه بودند. امیدوار بودم امام خمینی را ببینم، اما مادر ناامیدم کرد و گفت امام الان کارهای مهمتری دارد. اما آیتالله العظمی دیگری آنجا بود و مردم صف کشیده بودند تا دستش را ببوسند. آیتالله شریعتمداری بود که رتبهاش اصلاً پایینتر از امام خمینی نبود. من هم در صف ایستادم تا «سعادت» بوسیدن دست آقا نصیبم بشود، چون همه میگفتند سعادت بزرگی است. آیتالله شریعتمداری همان کسی بود که حوزهی علمیهی قم را در سال 1342 متقاعد کرد خمینی را مرجع اعلام کنند تا شاه اعدام یا زندانی اش نکند. سه سال بعد از آن رو ز در حرم حضرت معصومه، به خاطر اعتراض به حکومت مبتنی بر ولایت فقیه، بازداشت شد و کتک خورد و خلع لباس شد، به دستور همان مرجعی که جانش را پانزده سال قبل نجات داده بود. شریعتمداری در سال 1365 در حصر خانگی درگذشت.
مادر مرا به داخل حرم برد. مسحور آن ساختمان عظیم با تالارهای بزرگش و ضریح طلایی میانش شده بودم و یک اسکناس دو تومانی از مادر گرفتم تا از بالای ضریح بیندازم تو. هرچند وقتی فهمیدم که باید اول حاجتی میخواستم و بعد پول را میانداختم، دیگر دیر شده بود و مادر هم دیگر به من پول نمیداد. تقریباً غروب شده بود و همه منتظر صدای اذان بودند.
هرچند چندان مذهبی نیستم، اما صدای اذان همیشه برایم جادویی بوده. شاید از آن روز که آنجا در صحن عظیم ایستاده بودم و مردم را میدیدم که وضو میگرفتند، و ناگهان صدها کبوتر روی گنبد نشستند و سفیدش کردند. آفتاب محو شده بود، آسمان خونین و ابرها طلایی شده بودند، و ناگهان صدای اذان در هوا بلند شد: «الله اکبر، الله اکبر، لا اله الی الله.»
مادر میان زنها ایستاد و نماز خواند. من نماز خواندن بلد نبودم و کنار حوض ایستادم و پرندهها را تماشا کردم.
قرار بود همان ماه در قم نماز خواندن را یاد بگیرم.
ملاقات امام خمینی تنها انگیزهی من از سفر به قم بود و مدام از مادر سراغش را میگرفتم. اما مادر هردفعه میگفت: «باید منتظر مصطفی بمانیم، پسر حاجخانم.» مصطفی تازه به سپاه پاسداران تازه تأسیس ملحق شده بود و دوستهای زیادی در بیت امام داشت. در مدتی که منتظر او بودیم، مادر و حاج خانم مشغول آموزش دینی من شدند، و اول از همه، نماز و روزه. نماز خواندن اولش برایم سخت بود، چون کلی کلمهی عربی باید یاد میگرفتم که اصلاً معنایشان را نمیفهمیدم، هرچند مادر خیلی سعی داشت معنایش را یادم بدهد. مانده بودم چرا باید به عربی با خدا حرف بزنیم و نه به فارسی. اگر خدا همهچیز را میدانست، حتماً همهی زبانها را هم بلد بود. اما مادر میگفت اسلام یک دین فردی نیست و دینی است برای متحد کردن همهی انسانها؛ و نماز، به خصوص نماز جماعت، نماد این وحدتی بود که در آن هیچ نژاد یا رنگی فضیلت نداشت. مسلمانها باید به زبان واحدی نماز بخوانند که مهمترین نماد این وحدت است. سالها بعد البته پی بردم که مسلمانها، علیرغم زبان مشترکشان در نماز، اصلاً هم وحدت ندارند. یک سال بعد از آن تابستان، عراق به ایران حمله کرد و دو ملت مسلمان برای هشت سال همدیگر را سلاخی کردند، هر دو هم به اسم اسلام. خمینی و شریعتمداری هم هردو به یک زبان نماز میخواندند. خامنهای و احمدینژاد هم به همان زبانی نماز میخوانند که میرحسین موسوی و کروبی میخوانند.
روزه گرفتن از نماز هم مشکلتر بود، هرچند قواعدش آسانتر بود: از طلوع تا غروب، نخور، ننوش، دروغ نگو، فحش نده، کسی را اذیت نکن. فحش ندادن و دروغ نگفتن آسان نبود، اما نخوردن و ننوشیدن برای 15 ساعت در آن گرمای تابستان اصلاً غیرممکن بود. برای همین به من اجازه دادن روزهی کله گنجشکی بگیرم. همین هم از سرم زیاد بود.
از مادر پرسیدم اگر در ماه رمضان اجازه نداریم روزها دروغ بگوییم یا فحش بدهیم، معنایش این است که در بقیهی ماهها میتوانیم دروغ بگوییم و فحش بدهیم؟ لبخند زد و جواب داد دو خصیصهی مهم آدمها، خشم و بقاست. فحش دادن روش طبیعی آدمها برای خالی کردن خشمشان است و دروغ گفتن یک جور تلاش برای دفاع از خود و بقاست. اما این دو صفت متعلق به نفس اماره است و باید در این ماه مبارک یاد بگیریم بر آنها غلبه کنیم.
از آنجا که کار دیگری نداشتم، شروع کردم به یادگرفتن نماز و تمرین روزه گرفتن.
روز بزرگ بالاخره فرا رسید. مصطفی با یکی از محافظهای بیت امام صحبت کرد و بعد مرا ترک موتورش سوار کرد و به خانهی امام برد. امام هرروز بعدازظهر در خانهاش را به روی مردم باز میکرد، هرچند همه نمیتوانستند وارد بشوند، چون خانهاش خیلی کوچک بود. محافظ مرا از در دیگری تو برد و قبل از اینکه بفهمم چه خبر است، توی راهرویی بودم و مرد قدبلندی با قبای سفید و عرقچین سیاه جلویم ایستاده بود.
مرد دستش را روی شانهام گذاشت و پرسید: «کجا میدوی پسرجان؟»
«آمدهام به دیدن…» سرم را بالا بردم و یکدفعه با دیدن دو تا چشم سیاه درشت زیر دو ابروی سیاه پرپشت و آن ریش سفید، نفسم بند آمد. چند ثانیه مکث کردم و فقط لبخند تشویقآمیز او بود که باعث شد حرف بزنم:
«آمدهام به دیدن شما… امام.»
با دهان بسته خندید و با انگشتهایش خیلی ملایم به صورتم زد.
«خوب، مرا دیدی پسرجان. چه کار مهمی با من داشتی؟»
کار مهمی نداشتم. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود: «قند میخواهم… برای بابام.»
همه زدند زیر خنده. امام سرش را به طرف مرد جوانی تکان داد و مرد رفت. فکر قند را مادر توی سرم انداخته بود. معتقد بود که بابا وظایف مذهبیاش را درست انجام نمیدهد و تنها راه نجاتش این است که چیزی را که نایب امام زمان تبرک کرده باشد، بخورد.
«اسمت چی است آقاپسر؟»
«آرش، آقا.»
«اسم پدرت چی است؟»
«اسمش جلال است آقا.»
«جلال نه، آقا جلال. نباید اسم پدرت را با بیاحترامی ببری.»
مرد جوان با مشتی قند از راه رسید. امام قندها جلوی دهانش گرفت و دعایی خواند و تبرکشان کرد. بعد قندها را کف دستم گذاشت و گفت: «آقا آرش، کار دیگری نداری؟»
خم شدم تا دستش را ببوسم، اما رفتارش کاملاً با آیتالله شریعتمداری متفاوت بود. دستش را عقب کشید، خم شد و پیشانی مرا بوسید.
در گوشم گفت: «هیچوقت جلوی کسی جز خدا خم نشو. من فقط بندهی ناچیز خدام.» نگاهش خیرهکننده بود. هوشی درخشان، آمیخته با مهربانی و جدیتی که مانع این میشد که کسی بتواند بیشتر از چند ثانیه در چشمهایش نگاه کند. باز دستش را روی صورتم کشید و بعد رویش را برگرداند و گفت: «سلام به پدرت برسان، آقا آرش.» و بعد و به طرف جمیعتی که در حیاط ایستاده بودند رفت.
همین. هیچوقت فرصت نکردم، یا یادم رفت برایش بگویم که دوستم را به خاطر انقلاب از دست داده بودم. میخواستم برای آزاده دعا کند. میخواستم اطمینان بدهد که آزاده فرشته میشود. تنها انگیزهام برای دیدن امام همین بود. اما جوگیر شدم و یادم رفت بپرسم.
تابستان زودتر از آنچه فکر میکردم تمام شد. موقع ثبتنام مدرسه به ما گفتند پسرها و دخترها از هم جدا شدهاند و مدارس دیگر اجازه ندارند مختلط باشند. مدرسهی من شده بود مدرسهی دخترانه، و بنابراین باید برای کلاس سوم به مدرسهی دیگری میرفتم. مامان دورهی پرستاریاش را در دانشگاه شروع کرد و خیلی هیجان داشت. بابا شد رئیس دانشکدهی متالورژی دانشگاه علم و صنعت، و دایی محمد که بعد از دکترایش در جامعهشناسی از پاریس برگشته بود، در بخش تحقیقات جامعهشناسی صدا و سیما استخدام شد. با اینکه مجبور شده بودم مدرسهام را عوض کنم، همهچیز روبهراه به نظر میرسید. خیلی اهمیت نمیدادم که همکلاس دختر ندارم. دخترها فقط مرا به یاد آزاده میانداختند.
اما بعد از مدتی، نداشتن همکلاسی دختر مسئلهساز شد. دیگر برای جلب توجه دخترها رقابت نمیکردیم و حجم فحشهای رکیک و کلمات زشت بالا رفت. همان موقع بود که اولین بار دربارهی روابط جنسی شنیدم و باورم نمیشد؛ تا اینکه از بابا پرسیدم «گا…دن» یعنی چه و چرا باید کسی بخواهد مادر دوستش را «بگا…د» بابا مجبور شد خیلی زودتر از موقع دربارهی سکس با من صحبت کند.
کتابهای درسی را عوض کرده بودند و حالا کتابها در صفحهی اول عکس امام را داشتند. هر روز صبح صف میکشیدیم، کسی قرآن میخواند و بعد باید به سرود ملی جدید گوش میکردیم:
« شُد جمهوری اسلامی به پا
که هم دین دهد هم دنیا به ما
از انقلاب ایران دِگر
کاخ ستم گشته زیر و زِبَر
تصویر آیندهٔ ما،
نقش مراد ماست
نیروی پایندهٔ ما،
ایمان و اتحاد ماست
یاریگر ما دست خداست
ما را در این نبرد او رهنماست
در سایهٔ قرآن جاودان
پاینده بادا ایران»
سالها گذشت تا این سرود مزخرف را با سرود کمتر مزخرفی جانشین کردند.